برونسپاری
آموزش آنلاین
کسب درآمد
×
خانه پروژه ها گویندگی پروژه های گویندگی و دوبله خوانش داستان "توهم راست میگی " به سبک روش کار قبلی

خوانش داستان "توهم راست میگی " به سبک روش کار قبلی

بودجه
از
۴۰۰,۰۰۰ تومان
تا
۴۲۰,۰۰۰ تومان
زمان پیشنهادی
۲ روز
(۵)
اصفهان
وضعیت
کامل شده
ثبت پیشنهاد روی پروژه
ثبت پروژه مشابه
داستان زیر را به همان کیفیت بالای قبلی بعد از خوانش بی زحمت میکس و تدوین بفرمایید 940 کلمه به 422 هزار تومان ( با هزینه میکس محاسبه شده است) ( هویت مستقل) شاید بتونم در یک‌کلام بگم برای شهرام نگرانم. هرکی هرحرفی می‌زنه بلافاصله و سریع قبول می‌کنه. مثل مایع می‌مونه. سریع شکل هر ظرفی رو به خودش می‌گیره. یه بار می‌خواستم امتحانش کنم، گفتم به نظر من لواشک ترش از لواشک شیرین خیلی بهتره، بلافاصله گفت آره لواشک شیرین هیچم جالب نیست. بعد چند لحظه سکوت، گفتم البته لواشک شیرین هم لذت خودشو داره، گفت آره من لواشک شیرین که می‌خورم انگار بیشتر حال می‌کنم. نمی‌دونستم اون لحظه باید چیکار کنم، یه جورایی فکم چسبیده بود به زمین. حتی یک کلمه نپرسید خب چرا داری این حرفو می‌زنی! سر کلاس هم همینطوریه هر معلمی هر حرفی می‌زنه بدون اینکه یه ذره چون‌وچرا بکنه قبول می‌کنه، مثلاً یکشنبه‌ها یه ساعت اجتماعی داریم، یه ساعت دینی و دو معلم کاملاً با رویکردهایی متفاوت. جالبه سر دو کلاس با هر دوتاشون موافقت می‌کنه. اون هم نه این‌که فقط معلم بگه و اون با سر تائید کنه‌ها. نه. باورتون نمی‌شه. معلم اجتماعی ما خیلی پیر بود و رضاخان رو دوست داشت. این هم کاملاً داوطلبانه زنگ اجتماعی اومد و یه انشاء از خدمات رضاخان به مملکت خوند. اون‌قدر دلایل خوبی آورد که من خودم داشتم به رضاخان علاقه‌مند می‌شدم. دقیقاً زنگ بعدش، معلم دینی اومد از خدمات انقلاب و ظلم‌های رژیم ستم‌شاهی گفت. بعد کلاس که داشتیم می‌رفتیم بیرون، پسره رو کرد و به ما گفت "خوب شد این رژیم پهلوی رفت و انقلاب اومدها. وگرنه معلوم نبود چی به سرمون می‌اومد" همون لحظه که این رو گفت، چهار نفر از بچه‌ها رفتن تو دیوار. من فکر کردم داره شوخی می‌کنه. اما نگاهش که کردم، صورتش کاملاً جدی بود. درواقع با تعجب از واکنش ما به بچه‌ها نگاه می‌کرد. انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده و بچه‌ها همین‌جوری از بی‌کاری تعجب کردن. آخه مگه می‌شه؟ مگه داریم؟ من تا حالا ندیدم شهرام از یکی بپرسه چرا این حرف رو می‌زنی. امیدوارم نگرانی من بی‌مورد باشه اما بعید می‌دونم این اتفاق عادی باشه. بعضی بچه‌ها می‌گفتن فلانی خیلی با سیاسته. با همه موافقت می‌کنه جاش رو تو دل همه معلم‌ها و بچه‌ها باز کنه. به خاطر همین ازش بدشون می‌اومد. اما من چیز دیگه‌ای می‌دونم که اون‌ها نمی‌دونن. قضیه از این قراره که حتی وقتی ‌می‌خواد یه تصمیمی هم بگیره انگار عقلش به کل تعطیل می‌شه و فقط با احساساتش تصمیم می‌گیره، یادمه یه بار یه کلاس تعمیر موبایل با هم ثبت نام کردیم، یه جلسه اومد سر کلاس و بعد گفت من دیگه نمیام. هر چی می‌گفتم برا چی نمیای، اولش نمی‌گفت، بعد که اصرار کردم، گفت از قیافه استادش خوشم نیومد!!! بهش می‌گم مگه می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟ می‌گفت نه من کلاً این کلاس به دردم نمی‌خوره. می‌دونستم داره چرت‌وپرت می‌گه تا من رو بپیچونه. آخه خودش بهم پیشنهاد این کلاس رو داده بود. بعداً فهمیدم یکی یه کلیپ از مسابقات ورزش کرلینگ نشونش داده و این هم خوشش اومده و سریع رفته تو کلاسش ثبت‌نام کرده. همون ورزشی که یه سنگ رو روی صفحات یخی هل می‌دن و به سمت یه هدف که سه تا دایره داره حرکت می‌کنه. بعد دو هفته فهمیده بود اون هم چیزی نیست که می‌خواسته و با تصوراتش فرق داشته. اون رو هم گذاشت کنار. حالا جالب اینجاست وقتی این‌جوری تصمیم می‌گیره و پشیمون می‌شه میندازه گردن بقیه که شماها باید به من می‌گفتین. آخه آدم‌حسابی هرکسی مسئول کار خودشه، به بقیه چه ربطی داره تو از دماغ استاد خوشت نیومد کلاسو ول کردی رفتی. تو همه کارهاش اینجوریه، مسئولیت‌پذیر نیست. یه هفته پیش می‌خواستم برم کوه، بهش گفتم شهرام اگه می‌خوای تو هم بیا. اولش یه کم تردید داشت اما بعد خیلی مشتاقانه اومد. کل راه کوه رو داشتم فکر می‌کردم که اگه این‌قدر دوست داشته بیاد کوه، خب چرا اولش تردید داشت؟ نگم براتون. کاشف به عمل اومد که تکلیف فردای ریاضی رو انجام نداده بوده. فردا هم تنبیه شد. خب برادر من، وقتی کار داری، بگو کار دارم، نمیام. اصلاً من پس‌فردا بخوام برم تو چاه و به تو هم همین‌جوری یه تعارفی این وسط بزنم. باید راست لنگ من رو بگیری بیای تو چاه! آقای اشکانی معاون پرورشی مدرسه یه ماه پیش دنبال مسئول برای کتابخونه می‌گشت، شهرام هم سریع رفت و قبول کرد. برام جالب بود چون خیلی ندیده بودم کتاب بخونه. وقتی ازش پرسیدم چرا، گفت آخه اگه آقای اشکانی نتونه کسی رو پیدا کنه ناراحت می‌شه. من هم که برام تجربه شده بود، حرفی نزدم. بعد یه هفته از گرفتن مسئولیت کتابخونه، 50 جلد کتاب مفقود شده بود! بعد که ازش می‌پرسه کتاب‌ها کجا رفته، می‌گه آقا من در کتابخونه رو باز گذاشته بودم بقیه رفتن برداشتن. من از کجا بدونم کی چی برده. اون لحظات احساس می‌کردم داره از گوش‌های آقای اشکانی دود بلند می‌شه. آخه تو که عرضه نداری کتابخونه رو بگردونی چرا قبول می‌کنی، به هیچ‌کس نمی‌تونه (نه) بگه. خوب یه کلام بگو آقا من کار دارم نمی‌تونم اینجا رو بگردونم، حتماً باید بگی آره بعدشم این‌طوری گند بزنی به همه‌چیز؟ راستش من که خیلی نگرانشم، امیدوارم بعدها تو زندگیش این‌طوری نمونه.
ثبت پیشنهاد روی پروژه
ثبت پروژه مشابه
پروژه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
کپی لینک
پروژه‌های اسپانسر
پروژه‌های مشابه
کارلنسر را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید
شماره تماس ۲۸۴۲۶۴۴۳ ۰۲۱
آدرس ایمیل info@karlancer.com
پشتیبانی